فرناز قاضی زاده مجری بی بی سی و روزنامه نگار سابق اصلاح طلب، در یادداشتی در وبلاگ شخصی اش از چالشی می گوید که با فرزندش مانی روبرو شده است.
به گزارش باشگاه خبرنگاران، فرناز قاضی زاده روزنامه نگاری است که حیات حرفه ای خود را در نشریات اصلاح طلب پیدا کرد. اگر چه اولین تجربه او در زمینه روزنامه نگاری به نشریه "خانه" باز می گردد.
قاضی زاده در پائیز 1380 با سینا مطلبی، یک روزنامه نگار اصلاح طلب دیگر ازدواج کرد. قاضی زاده حتی در صدا و سیمای جمهوری اسلامی، مشغول به کار شد، قاضی زاده در حال حاضر یکی از مجریان شبکه بی بی سی فارسی است.
آنچه در ادامه می خوانید، یادداشتی است که وی در وبلاگ شخصی اش با عنوان"من و مانی" که به خاطرات مربوط به پسرش مربوط است نوشته است.
این یادداشت در واقع تصویری است از فضای اعتقادی یک فعال رسانه ای اصلاح طلب که در حال حاضر در خدمت بخش فارسی شبکه دولتی تلویزیون انگلیس است.
یادداشت قاضی زاده را بدون هیچ تغییر در ادامه می خوانید:
حداقل به خاطر من و مانی هم که شده این گوگل باید یه فکری به حال ترجمه هاش بکنه. مانی خیلی علاقه داره که شبها موقع خواب داستانهایی از بچگی اش رو براش بگم، که خوب من هم کلا زیاد ذهنم یاری نمی ده، امروز هوس کردم از روی وبلاگ براش بخونم یا ترجمه کنم، خودش پیشنهاد کرد که با گوگل ترنسلیت این کار رو بکنیم، چشمتون روز بد نبینه،یک جمله این بود که: مانی در چند روز گذشته خیلی کیف کرد. شده بود که Money those days were bag
خلاصه اسباب انبساط خاطره خوندن این وبلاگ؛ بیشتر از خودش، ترجمه اش.
مدرسه مانی رو باز دارم عوض می کنم، خودم هم عذاب وجدان دارم که بچه رو دایم آلاخون و والاخون کنم( خدا خودش رحم کنه، گوگل ترنسلیشن هنگ کرد!) مدرسه ای که این یه ماهه گذشته میرفت، در سایت وزارت آموزش وپرورش بریتانیا، آفستد، مدرسه عالی و نمونه است.
خوب طبیعتا من هم بسیار خوشحال شدم وقتی شهرداری این مدرسه رو به مانی داد، اما متاسفانه مشکل وقتی شروع شد که مدرسه رو دیدم.
98 درصد بچه های مدرسه از خانه های اطراف میان که متعلق به شهرداری است ودر اختیار پناهندگان سومالیایی وسودانی. که البته من به هیچ عنوان با هیچ کدوم از این ها مشکلی نداشتم، مسئله اینه که مدرسه در کل، مدرسه اسلامی شده. برای عید فطر تعطیل بود، بعدش هم در اولین نامه ای که از مدرسه اومد، عید رو مدیر مسلمان مدرسه به همه تبریک گفت. به شدت یاد وخاطره مدارس رو در خاک پاک ایران برام زنده کرد.
از این گذشته مانی شروع کرد که ما اینو نمی خوریم مسلمونیم، اونو نمی خوریم مسلمونیم، چرا نماز نمی خونیم ما که مسلمونیم، که دیگه یه کم ترسیدیم از بحران هویت و هویت اسلامی واین حرفها. برای همین پام رو کردم توی یک کفش که نمی خوام بچه ام به اینجا بره.
البته غیر از اینها به نظرم این گزارشهای آفستد هم چندان منطبق بر واقعیت نیست، چون مانی می گفت خیلی از بچه ها در کلاس سوم حتی انگلیسی بلد نیستند، خوب طبیعی هم هست احتمالا تازه اومدن، اما این نشون می ده که سطح مدرسه نمی تونه خیلی بالا باشه. با کمی تحقیق متوجه شدم، این گزارشها بیشتر براساس نظرخواهی از والدین بچه هاست و خوب طبیعی هم هست که پدران ومادران مهاجر در سالهای اولیه حضورشون در یک کشور دیگه ای، که گرفتن پناهندگی ازش، براشون خیلی مهم بوده، از مدرسه ای که بچشون میره هم راضیترن نسبت به پدر ومادرانی که توقع بیشتری از مدرسه دارند.
جالب اینجاست مدرسه دیگه ای که بالاخره به مانی جا داده، مدرسه ای است متعلق به کلیسای انگلیکن. البته من بلافاصله بعد از اینکه جا دادند، بهشون اطلاع دادم که خانواده ما کلا به هیچ کلیسایی رفت وآمد ندارند.
گمون نکنم خیلی خوششون بیاد اما شهرداری می گه ، بنا به قوانین مجبورن بچه هایی که دین و ایمون مشخصی ندارند رو هم بپذیرند و اجباری نیست که بچه ها در کلاس شعائر مذهبی شرکت کنند. اگه غیر از این باشه این بار درش میارم می ذارمش این مدرسه ژاپنیه پشت خونمون؛ خلاص!
مسئله این نیست که من نمی خوام بچه ام مذهبی بار بیاد، من دلم نمی خواد مانی در اون شرایطی بزرگ بشه که من بزرگ شدم، بیزارم از هر پروپاگاندایی به نفع هر مذهبی.